Image and video hosting by TinyPic یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور.......کلبه ی احران شود روزی گلستان غم مخور
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه مرد با ایمان برادر خود را خشمگین ساخت ، میان خود و او جدائى انداخت . [ گویند : حشمه و أحشمه ، چون او را بخشم آورد . و گفته‏اند شرمگین شدن و خشم آوردن را براى او خواست . و آن گاه جدائى اوست ] . [ و اکنون هنگام آن است که گزیده‏هاى سخن امیر مؤمنان علیه السّلام را پایان دهیم ، حالى که خداى سبحان را بر این منّت که نهاد و توفیقى که به ما داد سپاس مى‏گوییم . که آنچه پراکنده بود فراهم کردیم و آنچه دور مى‏نمود نزدیک آوردیم . و چنانکه در آغاز بر عهده نهادیم بر آنیم که برگهاى سفید در پایان هر باب بنهیم تا آنچه از دست شده و به دست آریم در آن برگها بگذاریم . و بود که سخنى پوشیده آشکار شود و از آن پس که دور مینمود به دست آید . و توفیق ما جز با خدا نیست . بر او توکل کردیم و او ما را بسنده و نیکوکار گزار است . و این در رجب سال چهار صد از هجرت است و درود بر سید ما محمد خاتم پیمبران و هدایت کننده به بهترین راه و بر آل پاک و یاران او باد که ستارگان یقین‏اند . ] [نهج البلاغه]

نرگس* - من و گل نرگس

جستجو در وبلاگ:
Powerd by: Parsiblog ® team.
برگ،برگ، برگ بیاورید!(سه شنبه 86 بهمن 16 ساعت 3:49 صبح )

 

 

برگ،برگ،برگ بیاورید!

«فَلَمٌا ذاقَا الشٌَجرةَ بَدَت لَهُما سَوآتُهُما وَ طَفِقا یَخصِفان عَلَیهما من وَرَق الجَنَّة»(سوره ی اعراف،آیه ی 22)

پس چون از آن درخت خوردند، زشتی هایشان برایشان آشکار شد؛ پس برآن شدند که از برگ درختان بهشت خود را بپوشانند.

*درخت ها،سایه در سایه، چتر در چتر، جوی ها دل در هم، بوته ها سر در سر...وما رد شدیم.

مرغ ها، ترانه در ترانه، رودها زمزمه در زمزمه، بادها های در هو...وما رد شدیم.

فرشته ها بال در بال، حوری ها دامن در دامن...وما رد شدیم.

همه بسته در نطفه ای، نطفه در آدم.دست بردیم. ما همه بسته در نطفه ای، نطفه در آدم. سیب یا گندم؟؟...

رمیدن تصویرها، گسستن سایه ها، گریز جوی ها، ترک زمین، تفتیدن خاک، بیابان...رسیدیم.

هان! این زمین ، بهشت را بلعیده بودیم.

 

*پوشش ها فرو ریخت.تن پوشی که بخشیده بودند ، گرفتند. عریانی !

ناگهان فقط ما بودیم و برهنگی.هیچ نبود؛حتی لایه ای. عریانی بی حد و مرز. از ما فقط سگی مانده بود؛ خوک، مار و روباه و سوراخی نبود. بیابان پناهی نداشت. برگ، برگ، برگ بیاورید! وبزرگی هیچ برگی برای پوشاندن تمامی یک سگ، یک حیوان، کافی نبود.

 

*تو زشت شده بودی.برای توصیفت کلمه نداشتیم. کلمه های من از جنس بالا بودند. تو هم برای من کلمه نداشتی. فقط فهمیدی که شبیه هیچ چیز زمین نیستم و فکر کردی این یعنی زشت.

باید از هم فرار میکردیم ولی تنهایی بیابان آنقدر وسیع بود که یک لحظه تردید کنیم.گفتم:«بیا با هم باشیم!»گفتی:«نیشم میزنی؟»گفتم:«تا بیایم بزنم،تو مرا پاره کرده ای!»به سیاهی غلیظ رو به رو خیره شدی:«میشود با هم باشیم؟»

 

*از کتاب فروشی که زدم بیرون، دیدمت. توی ایستگاه اتوبوس، ایستاده بودی. سرت پایین بود داشتی با پیش و پس کردن کفش هایت روی آسفالت داغ طرح می کشیدی. توی این میدان شلوغ که غلظت عبور آدم ها از دود هم بیشتر بود، چطور شناخته بودمت؟ نمی دانم! لابد همان طور که تو تا سربلند کردی از دور مرا دیدی.

گفتی:« ما دو تا چند وقت است هم را ندیده ایم؟ » گفتم: « از سیب تا حالا ! هنوز هم بی برگ میگردی؟» تلخ خندیدی:«برگ اندازه ی من؟» و به عبور آدمهایی که بین مغازه ها و تاکسی ها لول می خوردند. خیره شدی. گفتی:«هیچی یادشون نیست. انگار نه انگار. روح لخت را با خودشان راه می برند.» گفتم: «چشم، زود اهلی میشه. راحت میشه رامش کرد. به هم عادت کردن.»

صدایت ضعیف شد. زمزمه ای شد که لای بغضی گیر افتاده باشد.«ولی من هنوز می بینمش. هنوزم عادت نکرده ام. هیبت لعنتی ! پشت هیچی نمیشه قایمش کرد. هر چی می اندازی روش، میره کنار.»

گفتم: «منم خسته ام. میشه کاری کرد؟»

اتوبوس آمده بود. با صف رفتی جلو و از آن جلو داد زدی: « یه چیزایی شنیدم.» دویدم پی ات ولی از پله ها رفته بودی بالا. صبر کردم تا پنجره را باز کردی و سرت را آوردی بیرون . گفتی:«من و تو که عادت نمی کنیم ، باید بریم دنبال لباس . چیزی که بپوشاندمان.»گفتم: «نشونی داری؟»

گفتی:« فقط یک اسم.» خواستم باز بپرسم. اتوبوس رفته بود . کتابها را توی دستم فشردم . فقط یک اسم!

 

*زنی کل می کشید. دف می زدند . نوای هلهله می آمد. آواز هماهنگ زنان. رسیده بودم کنار خانه گِلی. پشت داده بودم به دیوار داغی که هرمش داشت ذره ذره بغض منجمدم را آب می کرد. با خودم فکر می کردم کاش تو هم بودی.کاش با کتاب های من آشتی میکردی و می شد از راه آن کلمه ها تو را هم اینجا آورد.

ناگهان دیدمت کنارم ایستاده ای، به همان دیوار. ریز خندیدی:«ما هم اومدیم دیگه. هر کی از راه خودش. توبا کتاب هایت، ما با عشق.

فکر کردی همه چی فرمول داره؟» گفتم:« عروسیه!» گفتی:« جانم فدای داماد بی زره.»

بروبر نگاهت کردم. بعد تازه یادم افتاد که پیامبر پرسیده بود:« چه داری مهر دخترم کنی؟»

او سر پایین انداخته بود:«فقط شمشیرو شتری آب کش و زره ام.»

و جواب شنیده بود:«شمشیرت برای جنگ لازم است، شترت برای آب آوردن. می ماند زره!»

گفتی :«عشق که هست ، مرد زره می خواهد چه کار؟» یادم افتاد که او زره را به کفی عطر عشق فروخته بود.

با بغضی گرفتی:«داماد بی زره، عروس کاسه های گِلی»

و یک آن، دست های پیامبر را دیدم که بالا رفتند:«خدایا ! برکت ده قومی را که بیشتر ظرف هایش گِلین است.»

بدنت از شوق می لرزید. گفتی:«همین حالا در بزنیم.»زنان شعر میخواندند:

«فسرن جاراتی بها انها کریمة بنت عظیم الخطر»

ای هم قدمان او را همراهی کنید.بزرگواری که دختر رسول بلندمرتبه است.

گفتم: « وسط عروسی؟! ادب هم بعضی وقتها چیز خوبی است!»

گفتی:« ادب مال تو و پا چوبی ها مثل خودت.من دارم می روم از شرم این عریانی...از فلاکت برهنگی»

صورتت سرخ شده بود. سرم داد زدی:«دیگه طاقت ندارم. هر شب هزار تصمیم،هر صبح همان میشوم که بودم . همان سگ. طاقت ندارم. میفهمی؟»

خواستم بگیرمت، به دو رفته بودی. پیچیده بودی توی کوچه. بعد در یک لحظه هر دو با هم دیدیمش. کسی را که پیش از تو به در رسیده بود. کسی که پیش از تو، آنجا ایستاده بود. کسی را که پیش از تو ، در زده بود و منتظر بود. دیدیمش که چیزی را لای در گفت. تو مات همان وسط مانده بودی. کسی کل کشید. همهمه زن ها از خانه بیرون ریخت.

-خانم این یادگاری بود!

-این را برای شب عروسی تان...!

-لباس دیگر که ندارید.همان پیراهن کهنه ی قبلی؟ مگر می شود؟

-بگذارید بروم دنبالش، خانم! عروس با کهنه شگون ندارد. بگذارید...

من و تو فقط مرد را می دیدیم. زخم عمیق عریانی و شرم سال ها نفس کشیدن بی تن پوش را که آهسته از صورتش محو میشد. آن دورها دف میزدند. هلهله می کردند. مرد لباس را به صورتش چسباند. من و تو طاقت نداشتیم. بعد از آن لحظه را ببینیم. من و تو از لرزه هیجان کبود شده بودیم. من و تو، از همه سالهای پیش ، حتی از اولین لحظه، انگار عریان تر شده بودیم. من و تو دست هایمان را حلقه کردیم دور خودمان، دور روحمان، و به خود پیچیدیم.مرد از کوچه دور شد. من و تو مثل تکه سنگ های سردی روی خاک ولو شدیم. درست مثل روز اول. حتی همدیگر را نمیتوانستیم نگاه کنیم.

زنان شعر میخواندند:

«فسرن جاراتی بها انٌها کریمة بنت عظیم الخطر»

 

*هنوز سنگینی هوای گرفته سالن سمینار توی سرم بود. خواستم از آب سرد کن کنار پیاده رو مشتی آب بپاشم به صورتم، صدی تو از پشت از جا پراندم:«خسته نمیشوید شماها! هی حرف،هی سخنرانی.بیا سینه ای بزن، نوحه ای دم بگیر.» خنکای آب، سنگینی هوا را آهسته از صورتم شست. گفتم:«باز ما به هم رسیدیم.عجیبه. نه؟»

کتیبه بلندی را دستت بود باز کردی و سرش را دادی به من:«مال روضه ی فردا شبه. باید ببندیم بین این دو تا تیر چراغ .»

پرسیدم:«هنوز امیدواری؟» براق شدی تو چشم هام:«ما هر دو تا دیدیمش. مردی که از کوچه رفت، گرفته بود. واقعا گرفته بود!»

 

*این بار کوچه خلوت بود. صدایی نمی آمد.آهسته دیوار را دور زدم تا خود را به در برسانم. از سه گوش دیوار که رد شدم تو را دیدم که پیش از من رسیده بودی.هیچ نگفتیم.هر صدایی،هر حرفی ممکن بود حریر این خیال را چروک بیندازد. فقط نگاه کردیم در چشم هم دیگر.تقه زدیم و عقب رفتیم...نفس ها حبس...در باز شد.

من میخواستم بگویم:«گرسنه ام» تو میخواستی بگویی:«عریانم» من زبان بگیرم:«فقیر!» فقط گریستیم. در گاهی خیس شد. در نیمه باز بود. تاول های راه طولانی روی پاهایمان ترکیده بود. زخم سرباز کرده،خون و چرک و خاک راه دراز ریخت روی درگاهی. چه جایی را آلوده کرده بودیم...

چه جایی را...

از شرم عقب رفتیم.

تو آمدی بگویی:«هیچ دری نمانده که نزده باشیم». ترسیدی صدایت، صدای حیوانی باشد. من از پشت پرده ای که در نسیم تاب میخورد دور میشدم تا جانوری پیدا نباشد؛ اما زانوانم از گرسنگی طولانی ، از خستگی لرزیدند. خواستم بیفتم، چنگ زدم به پرده ، تو فکر کردی حتی عوعوی مظلومانه ی سگی! صدایت را رها کردی تا از حنجره بیرون بریزد و فکر نکردی که ناله ات شاید شبیه چه باشد.

در نیمه باز بود. در گاهی خیس. ما هر دو خیره مانده بودیم. گفتی:«دارد آویز را از ردن خودش باز میکند.»آمدم بگویم:«خیالاتی» آویز از لای پرده آمده بود بیرون و در هوا تاب خورد. رشته ای جواهر. چیزی برای آویختن به گردن! یک سرش دست او بود، فقط مانده بود که ما بپریم و سر دیگر را بگیریم.

 

*ما مات، ما مبهوت بودیم. گرسنگی در یک لحظه اینگار تمام قوتمان را رفته بود. فکر کردیم دست اگر پیش ببریم تا بگیریم، شاید به جای دست سم جانوری را ببیند. جلو اگر برویم چرک می پاشد روی پرده. بو! بو را چه کنیم؟ بوی عفونت زخم های عمیق عمر! تاب اگر نیاورد چه؟دست اگر پس بکشد؟این شد که همانطور ماندیم و هیچ به فکرمان نرسید اگر شانه به شانه هم بدهیم. قوت دو شانه، شاید جرأت دست ها بشود.

 

*در نیمه باز است؛ سال ها ست. در گاهی خیس است؛ سال ها است. رشته ی آویز از لای پرده آمده بود بیرون.

در هوا تاب میخورد سرش دست او. فقط مانده ما دست پیش ببریم تا سر دیگر. ما هر دو تا آنجا هستیم؛ سال ها است.

تو پشت دیوار پنهان گرفته ای، رشته را نگاه میکنی، سینه میزنی، اشک میریزی و نوحه میخوانی. من نشسته ام همان جا رو به روی در و روزی هزار بار در دفترم مینویسم:«گردبند او عریانی را میپوشاند، فقیر را بی نیاز می کند و گرسنه را سیر.»

فقط مانده ما دست پیش ببریم و سر دیگر را بگیریم . ما دو تا آن جا هستیم و هیچ به فکرمان نمی رسد شانه به شانه هم بدهیم تا قوت دو شانه شاید جرأت دست ها بشود!

فاطمه شهیدی*


» نرگس*
»» شاخه نرگس ( نظر)

   1   2   3   4   5   >>   >
اوقات شرعی

بازدیدهای امروز: 3  بازدید
بازدیدهای دیروز: 7  بازدید
مجموع بازدیدها: 120035  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

نرگس* - من و گل نرگس
نرگس*
» آرشیو یادداشت ها «
دونه های انارم
» موسیقی وبلاگ » اشتراک در خبرنامه «
 
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن