يک شبي مجنون به خوابي ناز رفت
واندر آن خوابش دلش بي تاب و تفت
ديد در خوابش جمال ليلي اش
صد هزاران ناله اي ديوانه وش
گفت اي ليلي جان جان من
بي تو آرامي ندارد جان من
گر تو نايي در برم جان مي دهم
بي تو اي سرو روان در آتشم
اي تمام آرزوهاي دلم
عشق تو سرمايه ي پر حاصلم
ناز چشمانت دلم ديوانه کرد
صد هزاران خانه را ويرانه کرد
لب گشا اي ماه تابان رخ نما
تا کنم صد هزاران جان فدا
دست من گير دلم ياري نما
تا کنم جانم به قربانت مها
زلف تو کشاف اسرار من است
چشم تو سر چشمه ي جان وتن است
از عطش سوز دلم آبي بده
گشته بي تاب اين دلم تابي بده
دردمند و ناله دارم ماه من
ترسم اين جان را بسوزد آه من
گفت ليلي اي شکوه عاشقان
اي صدايت گشته پژواک جهان
اي همه اسرار عشق و عاشقي
اي شکوهت در جهان ها مدعي
ناز چشمانم ز چشم ناز توست
صوت زيبايم زگل آواز توست
من ز سوز عشق تو گشتم پديد
اين جهان چون سوز تو سوزي نديد
جذبه ي عشق تو من را آفريد
ناي و آواز تو بر عالم رسيد
اتحاد عشق و معشوق از تو هست
جز به خاک عشق صد ها کوه پست
صد هزاران ليلي و مجنون تويي
با شهيدان غرقه ي در خون تويي
من همان عشقم که در ليلي فتاد
داغ هايي بر دل مجنون نهاد
من همان عشقم که در فرهاد بود
تيشه را بر فرق او بنواخت زود
گشته خانه در ميان دل مرا
با غريبان جهان من آشنا
ليلي و مجنون و فرهادي دگر
لحظه لحظه مي روند و سر به سر
لحظه ها مجنون و ليلي گشته اند
عاشقانت را به غمزه کشته اند ....