• وبلاگ : من و گل نرگس
  • يادداشت : مياين مهموني...؟
  • نظرات : 5 خصوصي ، 13 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + م.ع.شاكري 

    سلام.روز جانباز نزديكه واينجور موقعها ميرم توحال وهواي سالهاي جنگ(دفاع مقدس) وچندساليه كه با ديدن يك فيلمميخندم.گريه ميكنم

    خلاصه حال ميكنم..بخشي ازديالوگش رو ميفرستم گرچه طولانيه ولي ارزش يه بار ديگه ديدن شنيدن ويا خوندنو داره صلاح ديدي بذار همه بخونند

    .......

    يكي بود يكي نبود . يه شهري بود خوش قد و بالا ،آدمايي داشت محكم و قرص، ايام ،ايام جشن بود ،جشن غيرت، همه تو اوج شادي بودن كه يهو يه غول حمله كرد به اين جشن؛ اون غول،غول گشنه اي بود كه مي خواست كلي از اين شهر رو ببره . همه نگران شدن. حرف افتاد با اين غول چي كار كنيم ؟ ما خمار جشنيم . بهتره سخت نگيريم . اما پير مراد جمع گفت : بايد تازه نفسا برن به جنگ غول ، قرعه به نام جوونا افتاد. جوونايي كه دوره كركريشون بود ،رفتند به جنگ غول . غول،غول عجيبي بود ؛يه پاشو ميزدي ،دو تا پا اضافه مي شد ؛ خلاصه چه دردسر ، دست و پاي آقا غول رو قطع كردن و خسته و زخمي بر گشتن شهرشون كه ديدن پيرشون سفر كرده .يكي از پير جووناي زخم چشيده جاشو گرفت. اما يه اتفاق افتاده بود ، بعضي ها به اين جوونا يه جوري نگاه مي كردن كه انگار غريبه ميبينن ؛شايد هم حق داشتن ! آخه اين جوونا با غول جنگيده بودن ،جنگيدن با غول يه آدابي داشت كه اونا بهش خو كرده بودن .دست و پنجه نرم كردن با غول زلالشون كرده بود شده بودن مثل لصحاب كهف . ديگه پولشون قيمت نداشت اونايي كه تونستند خزيدن تو غارشون و او نايي كه نتونستند مجبور به معامله شدن...

    يــا عـــلـي مــَدد