بردنمون ... اما وقت اومدن
دنبال حكمت اين رفتن مي گشتم
پرسيدم
از دلم
چه گفت ؟
يكبارگفت
اين سفر دستي بود
از آفتاب
ميان ظلمتت
تا بگويدت كه هاي شب سياه ظلمت
اين ره كه تو مي روي به ...
گفتم چشم
بار ديگر نهيبم زد
تو لايق شب دهم
نبودي
چه برسد به شب يازدهم ...
باز گفتم چشم
ديگر بار نگاهم كرد و كمي رقيق گفت
تو فقط حمال بودي
گفتم چطور
گفت آن مهر شكسته را يادت هست
چطور بردي حرم و بازگرداندي سر جايش
گفتم آري
گفت ما او را طلبيده بوديم
تو فقط حمال او بودي
گفتم چشم
گفت باورت نمي شود كه سنگها را هم مي طلبيم به زيارت
نگاهش كردم
گفت يادت نيست آن باري را كه آنجا
از دستي به دستي دادي و كلي غر زدي ميان اين حمالي
گفتم آري
گفت حمال خوبي هم نيستي ...
گفتم چشم