همه گفتند
دل بي بي كمي آروم شد
عباس فرمود همه برن آماده ي فردا بشن
همه رفتند
حسين هم به خيمه آمد
زينب هم دنبالش
نشستند
عباس ماند
باب الحسينه ديگر
همه مي دانند
آقا هم مي داند چقدر معذب است وقتي ميان خيمه هست
دلش را خوش كرده به ديدن قامتش وقت رفت و آمد از خيمه
و زينب
نشسته مقابل ارباب
و ارباب دارد براي رقيه خاتون و سكينه خاتون
به اندازه شب يازدهم تا هر كجا كه طول بكشد پدري مي كند
رقيه خندان است
اما نه مثل هر شب
سكينه هم
همه چيز را مي دانند
همه همه چيز را مي دانند
چقدر سخت است
نمي فهمي
هيچ كس نمي فهمد