............ آرى بگذار بگويم . فرياد كشم . هوار سر دهم بر سر درياى طوفانى دردم . دردى كه جز با نظرى از تو درمان ندارد . تا بدانى ...
بدانى با كدام واژه، از كدام فرهنگ، نام زيبايت را (يا مهدى)، با كدام قلم، در كدام گوشه قلب بيمارم ساخته و عاشقانه حك كردهام . تا بدانى كه هنوز هم مشتاقم با حلقوم پاره پارهام، از رنج هزارساله تاريخ مظلوميتم با تو درددل كنم . از تاريخ تاريك دردآورم . از آواى چندشآور جغد شبهايم ...
بگذار تو را با يك نگاه به تمام لحظههايم، به تمام سحرهاى خاموش خود دعوت كنم . بگذار عقربههاى ساعت نفهمند با كدام تيكتاك، گذر پرشتابشان را به خلوت خدايى خويش خواندى و متوقفشان كردى .