Image and video hosting by TinyPic یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور.......کلبه ی احران شود روزی گلستان غم مخور
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه بیندیشد از فرجام [بد] دور گردد . [امام علی علیه السلام]

سفر توی یک تابلو.... - من و گل نرگس

جستجو در وبلاگ:
Powerd by: Parsiblog ® team.
سفر توی یک تابلو....(چهارشنبه 86 آذر 21 ساعت 6:0 عصر )

سفر توی یک تابلو

*گفتم : ما خیلی به هم شبیهیم؛ انگار اصلا همزاد!

گفت:چرا؟ چون هردویمان رنگ آبی را دوست داریم و خورشت قورمه سبزیرا؟یا چون هر دو تا کتابهای فلانی را می خوانیم و فیلمهای بهمان را دسوت داریم؟ همین برای شباهت کافی نیست؟

گفتم : چرا نمیفهمی؟ ما چیزهای مشترکی دوست داریم. همین خیلی به هم نزدیکمان میکند؛درست میشویم یک زوج ایده آل! وقتی هر دو از یک چیز ذوق کردیم،از یک چیز دلتنگ شدیم،...ببین!قدمهای ما انگار اصلا برای با هم رفتن آفریده شده اند!

گفت:با هم میرویم آما به هم نمیرسیم!

گفتم: با کلمه ها بازی نکن.چرا نمیرسیم؟

گفت: کناره های این جاده که ما انتخاب کرده ایم تا بی نهایت موازی است؛یک راه یکنواخت صاف.

تا انتهایی که چشم هردوتامان کار میکند و نفسمان بند می آید میرویم، همقدم. ولی تا همیشه همراه، همقدم؛ هیچ وقت به هم نمیرسیم.

گفتم: ببخشید! جاده دیگر دست ما نیست که دستور بدهیم طبق نظر حضرتعالی درستش کنند.

گفت: چرا نیست؟ وقتی برای من و تو فقط با هم رفتن مهم است نه مقصد و رسیدن،جاده میشود این، وگر نه برای بعضی ها....

گفتم:میدانستم که بعضی هایی در کارند که تو داری برای جواب"نه" دادن به من این همه فلسفه میبافی.

گفت: بعضی "هم قدم ها" میروند در جاده هایی که رفته رفته باریک میشود. اینجوری میرسند به هم؛ یک روح میشوند؛ مثل اینکه به اعماق یک تابلوی پرسپکتیو سفر کنی؛ به جایی که همه ی خطوط همگرا میشوند.

گفتم: سراغ نداری از این تابلو ها؟؟ اگر داری ما همسفریم ها!

گفت: تو این دنیا فقط یک تابلو هست. در یک سرش همه چیز به هم میپیوندد، در طرف دیگر همه چیز از هم دور میشود.بستگی دارد من و تو به کدام سو برویم.

گفتم: حالا مثلا تو هیچ دو تایی را میشناسی که برای" رسیدن" همراه شده باشند؟؟

**شب بود. اولین شب پیش هم بودن. زنان خسته از هلهله ی یک شب طولانی به خانه برگشتند. همه ی آنها که برای بدرقه ی عروس تا درگاه خانه ی داماد آمده بودند، حالا دیگر دور شده بودند. آن همه هیاهو و همهمه ی عروسی، ناگهان خوابیده بود، همه رفته بودند؛ فقط سکوت بود که هنوز نرفته بود. آنجا درست بین دوتاییشان نشسته بود و نمیخواست تنهایشان بگذارد.

« به چه فکر میکنی فاطمه جان؟» صدای علی (ع) بود که سکوت را واداشت بگریزد. فاطمه (علیه السلام) به دورها خیره شده بود ، به نوری که از مهتاب پشت پنجره به ذرون میریخت.

«همانطور که امشب از خانه ی پدرم به خانه ی شما آمدم یک روز یا یک شب، از خانه ی دنیا به آخرت خواهم رفت»

سکوت ، چون هاله ای دوتاییشان را بغل میکند. لای مهتاب اتاق ، هر دو به سفر می اندیشند. به او که در پایان راه منتظر هر دوشان ایستاده است.

عشق کوچک در لابلای عشق بزرگ گم میشود. عشق بزرگ دوباره عشق کوچک را بر میگرداند، دوباره آن را میگذارد در قلبهای مسافر.

فاطمه (علیها السلام) ناگهان به چشمهای مردش خیره میشود. هر دو نگاه از شعله های عشق پرند: «علی!» انگار نمیخواهد جواب دهد تا دوباره صدایش کند:« علی! تو را به خدا ! می آیی امشب را نماز بخوانیم؟ می آیی با هم تا صبح خدا را بخوانیم؟»

*** گفت : بعضی « هم قدمها» میروند در جاده هایی که آنها را به می رساند، یکیشان می کند.

 

عاشق آن است که یادیده به گل وانکند
یابه غیر از گل روی تو تماشا نکند
به گدای تو اگر هر دو جهان را بخشند
رد کند , غیر تو را از تو تمنا نکند
شرر عشق تن و جان کسی را سوزد
که چو پروانه به آتش زده پروا نکند
شمع , فیضش همه شعله است به پروانه بگو
یا که پروا نکند یا پر خود وانکند
 دیدن روی تو با دادن جان شیرین است
رونما تا که کسی روی به دنیا نکند
 هرچه پیرایه زمضمون به غزل می بندم
غزلم را به جز از نام تو زیبا نکند

 

 

 

 

http://www.yaleyly.blogfa.com

 


» نرگس*
»» شاخه نرگس ( نظر)

اوقات شرعی

بازدیدهای امروز: 45  بازدید
بازدیدهای دیروز: 3  بازدید
مجموع بازدیدها: 123521  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

سفر توی یک تابلو.... - من و گل نرگس
نرگس*
» آرشیو یادداشت ها «
دونه های انارم
» موسیقی وبلاگ » اشتراک در خبرنامه «
 
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن