Image and video hosting by TinyPic یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور.......کلبه ی احران شود روزی گلستان غم مخور
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدایا! . . . از نادانی و بیهودگی و از گفتار و کردار بد به تو پناه می برم . [امام علی علیه السلام ـ در دعای یوم الهریر در پیکار صفّین ـ]

نرگس* - من و گل نرگس

جستجو در وبلاگ:
Powerd by: Parsiblog ® team.
سلام بر روی خدا...(پنج شنبه 86 دی 20 ساعت 6:7 عصر )

 

 

 

سلام بر روی خدا

آخر ذی الحجه، علم و کتل های «تکیه » را بر پا میکنیم.

 آب و جارو ، آماده کردن ظرفها برای ده شب عزاداری .

چند روز مانده به محرم باید شروع کنیم به تمرین تعزیه ای که هر ساله از شب اول اجرا میشود .

مشکل هم درست از همین نقطه آغاز میشود . از همین لحظه ی انتخاب «نقش».

شمشیر و لباس و کلاهخود سبزها را میریزند اینطرف.

لباس و ادوات قرمزها را آنطرف. منتظر انتخاب!

در تعزیه ی کربلا،سیاهی لشکر یا نقش های میانی اصلا وجود ندارد.

فقط دو جور نقش:«شبیه حسین و شبیه یزید».اگر ان نشدی یعنی آن یکی هستی.

یک دایره است آن وسط.هم همه ایستاده ند به تماشا دور تا دور.

درتعزیه همه چیز شفاف میشود.پشت صحنه ای نیست.

 پشت سبزها هم نمیشود قایم شد.وقتی دلت،وقتی لباس روحت قرمز است

 نو افکن ها که کار بیفتد،همه میبینند چه کاره هستی!

در همه ی تاریخ آدم های مثل ما زیر آبی رفتند.

آن پشت و پستوها قایم شدند.جوری که درست معلوم نشود

 اهل کدام هستند تا هم از این ور بخورند

 و هم از آن ور.بعد یکدفعه یک بیابان بی آب و علفپیدا شد که معادلات همه را ریخت به هم!

جای قایم شدن نداشت.حالا انگار کن مثل «زهیر» هی راه قافله ات را کج کنیو

 از بی راهه ها بروی تا به کاروان امام حسین(ع)برخورد نکنی.

 بالاخره چی؟بیابان مگر چقدر ای فرار دارد؟

بالاخره میفرستند دنبالت:«زهیر! تصمیمت را بگیر»»

انگار کن به روی لای سیاه یزید و توی خیمه ها قایم شوی،صدایت میکنند:«حر تصمیم ات را بگیر!»

بدتر از همه آن شب که چراغها را خاموش میکنند و در دل تاریکی میگریند:

«این شب و این بیابان،تصمیم ات را بگیر

عاشورا اگر این تصمیم ات را بگیر را نداشت، خیلی خوب بود.

هر چقدر که میخواستند ما گریه می کردیم و به سر و سینه می زدیم.ضجه و فغان و اندوه.

ولی موضوع این است که همان صبح عاشورا که خورشی در می آید،

همه ذرات دور و ر آدم داد می زنند:

«تصمیم ات را بگیر».

حالا انگار کنیم ما لباس سبز و همه چی را سبز برداشتیم و ایستادیم این طرف.چی صدایمان کنند؟

«شبیه حسین»؟

اصل گرفتاری،اصل دروغ، همین جاست.کجای جان ما شبیه حسین است؟

وقتی که رنگ روح ما قرمز است،حالا حتی نیمه قرمز(اُمة اسرجت و الجمت و تنقبّت!)

گیریم لباس سبز بپوشیم،نورافکن ها ما را لو خواهد داد.

در زیارنامه نوشته:حسین(ع)صورت خداوند است،وجهُ الله

چه شباهتی بین ما و صورت خدا است؟«کریم»هستیم یا «رحیم» یا «علیم»

 یا دست کم کم اش«رؤوفٌ بالعباد»؟

ما چجور سنخیتی با آن روح عظیم داریم؟ این است که هر سال این وقت،«آخر ذی الحجه»،

همه می نشینیم و عزا میگیریم چه کنیم.دور تا دور صحنه ی دایره ای می نشینیم

 و خیره به لباس ها گریه میکنیم.

تا کی؟ تا هلال ماه محرم در می آید بعد یکهو چیزی یادمان می آید یا شاید یادمان می آورند.

به ما میگویند:«عشق هم خیلی کارها میکند،این را یادمان رفته؟»

 به ما میگویند:«محبت،آخر آخرش به سنخیت میرسد،به شباهت».

  

به ما می گویند:خدا نقاشی اش خیلی خوب است.رنگ روحتان را عوض می کند.

رنگتان میکند...رنگتان میکند

«صٍِِِِبغة الله و من احسنُِِ من اللهِ صبغة»(سوره ی بقره ،آیه 138)

 

یکهو همه چیز یادمان میآید.همان طعم پارسالی می آید زیر زبانمان.

گُر می گیریم،همان جور که از عشق گُر میگیرند.لباس های سبز را میپوشیم.میرویم روی صحنه و داد میزنیم:سلام بر روی خدا

نوشته ی فاطمه شهیدی

 

 .....

 

میخواستم شروع کنم به حرف زدن

ولی نشد

از کجا بگویم؟ازکه؟از خودم یا زندگیه سرار درد!

و این درد عشق توست، که از درونم میجوشد

و نم نم بارانی میشود

در حوالیه دلم

و کوچه پس کوچه های خاکی دلم را بوی نمش پر میکند!

آری حسینم!

این اشک عشق توست

و این درد ، که قلبم را به تپش وا میدارد

درد عشق توست!

و این میشود که همیشه ی خدا

دلم بارانیست!

پس بدان عزیز دل زهرایم!

باران را دوست دارم

بخاطر تو!

و تو چه خوب مرهم دلم بودی در این سالها!

چه خوب دردم را فهمیدی!

و چه زیبا جواب السلام علیک یا اباعبدللهم را دادی!

اینقدر زیبا

که چتر میشود، برای دل همیشه پاییزم

آری حسینم!

منم دختری ،از قبیله ی عشق خواهرت

میروم تا جاده ی بی انتهای قلب دخترت!

و من خاک میشوم برای پاهای کودکانه ی رقیه ات

و میمیرم برای اشهای ذلال و غریبانه ی رقیه ات!

آخر من هم بابایی ام!

آی سکینه ی بابا!

دله همیشه بارانی  مرا دریاب!

و من دخیلم به گهواره ی سبز اصغرت!

حسین جانم!

آن روز ظهر!

لبهای شش ماهه ی تو خشک شد

و این شد که دل من

برای عمری بارانی بماند!

و گلوی طفلت را...

و این باعث شد که بغضی

در سراسر عمرم در گلویم خفه شود...

حسینم!

ارباب غریبم!

عشق را فهمیدم

چون تورا فهمیدم!

چه کسی میگوید که فهمیدن تو سخت است؟

عشق تو خاکی ترین و سادترین عشق است!

عشق تو خود تربت است!

و نذر کردم دلم را برای تو

جان بی مقدارم را فدای لبخند رضایت فرزندانت میکنم!

میدانی که قبل از شیر مادرم

تربت تو را خورده ام!

منم!

انس گرفته با تربت تو!

کربلای تو در خون من است

پس چه عجب!؟

که وقتی اسمت!

نه حتی یادت

مثل قاصدکی از کنار دلم میگذرد

دلم بارانی میشود!

مثل روزهای بهار!

ببار باران

ببار....

حسین جانم!

کاش کربلا اشک میشدم روی لبهای علی اصغرت!

کاش...

کاش مشک میشدم برای عباست

و عباس و عشق

و عباس و الگوی عشق من

و چه زیباست برای عباس، ذوق کردن!

کاش بودم در آن ظهر

و مرحمی بودم برای دل صبور زینبت

کاش...

کاش سنگ صبور دل ربابت بودم

چطور قدر بدانم این اشک را؟!

ممنونم آقا...

اگر مرا به این دل بارانی مهمان نمیکردی!

چطور دوری مهدیت را تحمل میکردم؟

چطور از خودم !

از این چشمهایم

شکایت کنم؟

ببین چطور جدایی افتاده بیین من و نرگسم!!

 

حسینم!

مرا به سپاهت دعوت کن!

مرا بخوان

به حق 72 کبوتر همراهت

مظلوم نمایی نمیکنم!

ولی غریب نوازی کن آقا

.

.

.

.

 

 


» نرگس*
»» شاخه نرگس ( نظر)

<      1   2   3   4   5   >>   >
اوقات شرعی

بازدیدهای امروز: 6  بازدید
بازدیدهای دیروز: 4  بازدید
مجموع بازدیدها: 120074  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

نرگس* - من و گل نرگس
نرگس*
» آرشیو یادداشت ها «
دونه های انارم
» موسیقی وبلاگ » اشتراک در خبرنامه «
 
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن