• وبلاگ : من و گل نرگس
  • يادداشت : گريه بر مردي كه نيست!
  • نظرات : 1 خصوصي ، 38 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2   3      >
     
    سلام و عرض ادب

    بالاخره بروزم

    بر دل بنگر....

    يا علي

    آري سزار

    وقتي پيغمبر را غم مي گرفت

    حتما غم (اللهم العن الجبت والطاغوت)

    بر او وارد شده است

    بلند شو نماز بخوان

    شايد همين نماز

    نمازي كه ...

    دستت را بگيرد

    نماز مظهرالعجايب است

    ناد عليا مظهر العجايب

    تجده عونا لك في النوائب

    كل هم و غم

    سينجلي

    بولايتك يا علي

    آري فاطمه ياد داد

    اگر همه كعبه ي دست اابراهيم خليل را رها مي كنند و

    سقيفه ي دست ذليل را بنا كنند

    بايد با سنگ مزارت هم

    رمي شان كني

    اللهم العن

    اسست اساس الظلم والجور

    و بني عليه بنيانه

    و جري في ظلمه و جوره عليكم اهل البيت

    آري سزار

    كعبه را بايد طواف كرد

    حال مي خواهد خانه نشين باشد ميان مدينه

    يا آواره ي هر شهر شام

    بر بالاي ...

    حال تو بگو

    تو كه خواندي آب آب را زنده كرد

    زينب بر گرد حسين مي گرديد

    يا حسين بر گرد زينب ؟

    و تو بگو

    كدام عاشق، معشوقه شده بود

    و كدام معشوقه، عاشق

    زينب

    بالاي ني بود يا

    حسين

    بر چوبه ي محمل

    يا زينب الحسين

    يا ليلي

    اصلا علي نه اين چند رنگ را

    نه

    تمام رنگهاي عالم را به چهره داشت

    همه رنگهايي كه از حضرت آدم ميان عالم جلوه كرده بود

    همه را ارث برده بود

    وارث است ديگر

    وارث همه انبيا است

    و حالا بايد ارث بگذارد براي بچه هايش

    شنيده اي كه مي گويند تمام رنگها از سه رنگ تشكيل شده اند

    اينجا همانجاست

    سبز را داد به حسن

    سرخ را داد به حسين

    سپيد را داد به زينب

    و سياهي را ...

    شب قدر پنهان است ميان شب دهم و يازدهم

    و آخرين جرعه ي اين شب آخرم اين باشد كه

    فهميدي چرا فاطمه جان داد و علي ماند

    زينب ماند و حسين جان داد

    حال آنكه بايد حسين مي ماند و زينب مي رفت

    فرمود

    فاطمه معشوقي بود كه عاشقي را معلمي كرد

    و زينب عاشقي كه معشوقي را

    فاطمه

    ياد داد چگونه بايد پروانه ي شمع شد

    طواف را بايد به دور كدام كعبه كرد و

    سعي را بين كدام صفا و مروه

    رمي جمراتش را ديدي

    كور هست

    هركه نديده است رمي جمرات فاطمه را

    سنگي بر صورت شيطان زده كه تا قيام قامت پسرش

    هيچ كس نمي تواند داغ اين سنگ را

    از صورت آن اجنبيان پاك كند

    مي داني كدام سنگ را مي گويم

    سنگ مزارش را

    لذا تا نشان سنگ مزار فاطمه را مي پرسي

    شيطان

    خود را گم مي كند

    صورت كريه اش را مي پوشاند

    نكند كسي سنگ مزار فاطمه را بجويد

    همان سنگي را كه فاطمه

    داغ كرد بر صورت كريه اش

    محمدت علي بود و علي ات محمد

    محمد و علي ات فاطمه و فاطمه ات علي و محمد

    اري شنيده ام

    اولنا محمد

    اوسطنا محمد

    آخرنا محمد

    آري شنيده ام

    كلنا نور واحد

    شنيده ام

    شنيده ام

    جز شنيده ها نگفتم

    بگذريم ...

    مي خواهم تمام كنم

    امادلم نمي آيد اينها را نگويم

    اين شب آخر من

    در ميان روايت شب دهم و يازدهم

    همه باشند

    اول مظلوم عالم نباشد ؟

    علي زيباترين نقش خداست

    همه رنگي را خدا ميان وجودش قلم زده

    همه را از اعلي ترين رنگ اش

    اگر خوب ببيني

    وقت وصال آب با آب

    وقت نزول قرآن

    شب بيست و يكم ماه مبارك

    دست كم سه رنگ رخسار علي را زيبا كرده بود

    سبز از جنس كبودي آب

    سرخ از جنس كوچه هاي خوني

    سپيدي از جنس موهاي ياس

    چشمهايش را نگفتم

    چشمهايي به رنگ شب قدر

    بچه ها دروش را گرفته بودند

    حسنين و زينبين

    ناگهان علي فاطمه شد

    نگاهي مادرانه كرد چنان به بچه ها كه

    همه ياد آغوش فاطمه افتادند

    پريدند بغل بابا

    فاطمه زنده شده بود ميان تن علي

    همانطور كه فاطمه علي شده بود وقت وداع

    مي داني حسين معشوق بود يعني چه

    يعني خيمه

    به ستونش به پاست

    هرچقدر كه طوفان شود

    همه خيمه را باد هم ببرد

    تا ستون به پاست خيمه به پاست

    خيمه را ستونش نگه داشته

    همه بلاهايي كه بر خيمه مي ايد

    همه را ستون تحمل مي كند

    يعني

    حسين قبل از زينب

    خيلي قبلترها

    قبل از تولد زينب

    براي زينب سوخته بود

    حتي قبل از خنديدن زينب ميان دستان حسين

    زينب خنديد ميان دستان حسين

    اما اگر مي ديدي

    اشكهايي لغزيدن گرفته بود

    براي بوسيدن پيشاني زينب

    همه مي دانستند

    همه همه چيز را مي دانستند

    اگر مي فهميدي چه گفتم ...

    زينب سلام الله عليها آب مي شد

    مقابل حسين

    و حسين

    سالها بود آب شده بود براي زينب

    اصلا آب شده بود براي زينب

    تا زينب هم آب شود براي حسين

    آمد و ديد زينب بالاخره بعد اينهمه سال

    امشبي

    شب دهمي

    بالاخره زينب هم

    آب شده است

    دستهايش را به سينه ي خواهر گذاشت

    مرج البحرين بلتقيان

    بينهما برزخ لا يبغيان

    اب به آب رسيد

    زنده شد

    حالا فهميدي چرا آن حديث خلقت الافلاك را خواندم

    آب و آب و آب

    آب را به خاطر آب افريد و آب را به خاطر آب و آب را به خاطر آب

    خدايا خوب همه را بازي گرفته اي ها

    دستت را رو كردم

    فكر كردي نفهميدم

    چرا ؟

    براي اينكه عاشق هميشه فقط براي او باشد

    بيرحمانه مي كشدش

    از شدت دوست داشتن عاشق

    مي كشدش و مي نشيند

    بر سر گورش و ضجه مي زند

    همه عالم را رسوا مي كند

    منم معشوقه ي او

    او عاشق من بود

    منم معشوق اويم

    او براي من مرد

    من هم براي او مي ميرم

    خودش را اسم مي زند به نام عاشق

    مي فهمي

    چقدر سخت است فهم اين جملات

    رها كن

    ظلمت عشق را ببين

    چقدر پيچيده است

    چقدر باريك است

    چقدر تيز است

    صراط را گويند از مو بايكتر و از شمشير برنده تر است نه

    عشق را چه مي گوييد ؟

    راه عشق را چه مي گوييد ؟

    از معشوق مي گفتيم و از حسين

    حسين معشوقي است كه عاشق شد

    نگويي او كه بالاتر است و اين پايين تر

    نه نه

    نه بالا دارد نه پايين

    نه آسمان دارد نه زمين

    نه عرش دارد نه فرش

    بگذار برسم به آخرش

    اگر باشي خودت مي بيني كه اصلا

    نه عاشق دارد نه معشوق ...

    حسين معشوق بود معشوق زينب

    حسين عاشق شد عاشق زينب

    زينب عاشق بود عاشق حسين

    زينب معشوق شد معشوق حسين

    چقدر سخت است باز كردن اين جملات

    خانوم زينب نشسته مقابل حسين

    داره جون مي ده

    ذره ذره

    آروم آروم

    بي هيچ صدايي

    بي هيچ شمشيري

    بي هيچ تيغي و سناني

    آن آخرها حسين هم بلند شد و رفت

    اما عطش ديگر آب نمي شناسد

    اصلا ديگر حسين هم دواي زينب نيست

    اين عطش زينب را

    مي كشد

    شايد اگر حسين هم بلند شد و رفت

    نخواست يا نتوانست جان دادن زينب را بيند

    نمي دانم

    اما زينب همان شب دهم

    جان داد

    آب شد

    مي فهمي چه نوشتم

    خودم ماندم از اين آب شدن زينب

    اب رفت و آب شد

    قران نزول كرد

    روح آمد و ملائكه

    همه آمدند

    زينب سلام شد

    فجر طلوع كرد

    زينب شهيد شد ...

    از معشوقه گفتيم كه عاشق شد اما

    گمانت عاشقان معشوق نمي شوند ؟

    بگذار از عاشق بگويم

    از حسين

    مگر مي شود از زينب بگويي بي حسين

    نمي شود

    حسين زينب است و زينب حسين

    آرام آرام

    مي داني عاشق شدن بسيار ساده تر از معشوق بودن است

    اصلا بالاتر از معشوقه بودن

    هيچ نيست

    آخر آخر نورها نور معشوقه است

    معشوقه پنهان است

    ساكت است

    مي ربايد

    جذب مي كند

    مي كشد عاشق را به نزد خود

    با گرماي آتش وجودش

    با آب شدنش

    عاشق را مي سازد

    ذره ذره لذت عشق را از ذره هاي وجودش

    در كام عاشق مي ريزد

    تا عاشق را عاشقتر كند

    تا او را شهيد كند

    شهيد محبتش

    اهل باد

    مي گن اهل باد بودن خيلي بده

    بادي به هرجهت

    اما شايد نفهميدن

    همه مون اهل باديم

    اهل لااله الاالله

    منتها يه سري ها رو

    از زمين مي كنه و با زور مي بره

    يه سري ها هم

    اينقدر سبكند كه هنوز باد نيومده

    با نسيمي كه قبل اومدن باد راه مي افته

    اونها هم راه مي افتند

    براي رفتن

    باد كه اومد

    فقط جاي خالي اونها رو پر مي كنه

    ...

    از زينب گفتيم و شهادتش

    از اضطرارش گفتيم و دل بي قرارش

    گفتيم معشوقه ها عاشق مي شوند

    اما يادت هست گفتيم

    عاشق ها هم معشوقه مي شوند

    يادت هست آن علي و فاطمه را

    آن پدر و دختر را

    آن شاه طوس و كريمه ي قم را

    همه جا عاشقها معشوقه شدند

    همانطور كه معشوقه ها عاشق شدند

    اين شب پنجم مي خواهيم روضه را جمع كنيم

    يه جوري بايد اول و وسط و آخر روضه رو به هم وصل كنيم كه

    دستگيرت بشه اون شبي كه ميان شب دهم بود و شب يازدهم

    از كجا شروع شد و تا كجا مي ره ...

    امشب شب پنجم آقاست

    ولادت زينب سلام الله عليها

    پنجم جمادي الاولي سال پنجمه

    امشب هرچي نوشته شد

    شد

    هرچي موند

    موند ...

    بريدن هميشه از ماست

    آفتاب از تابيدنش ذره اي دريغ نمي كنه

    تازه كار اون تابيدن نيست ها

    كسي نگه كار خورشيد تابيدنه

    نه

    كار خورشيد

    سوزوندنه

    اين رو وقتي كه بهش نزديك بشي حس مي كني

    حق اليقين

    اينجاست

    بگذريم ...

    نوشته ها رو مرور مي كنم

    اما نمي تونم

    هيچ وقت نتونستن نوشته ي زماني رو كه گذشته

    توي يك وقت ديگه بنويسم

    وقتي شروع مي كني به نوشتن

    خودش مي ره يه جاهاي ديگه
       1   2   3      >