سلام...
بار اول بود اينجا امدم اما تا انتهايش را خواندم...دل نوشته بود و مرا ياد نوشته هاي خودم انداخت...
هر چند آرشيو بلاگم پاك شده و نمي تونم دعوتت كنم كه نوشته هايم را بخواني اما به من گاهي سر بزن.بسيار زيبا بود.
سلام
خيلي خيلي خوب بود
موفق باشي
يادت است بوي خاک و باران مستت مي کرد؟!
حالا من مست اين خاک باران خورده شده ام
حافظ ديوانه فالم را گرفت يک غزل آمد که حالم را گرفت:
" ما زياران چشم ياري داشتيم خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم"
سلام:
نه بابا...چه وبلاگ شيکي...عجب مطالب قشنگي...
ببين!!!وبلاگت بدجوري به دلم نشست...
مي گم مياي تبادل لينک؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگه موافقي بي زحمت يه کامنت کوچولو واسم بزار...
منتظرتماااااااااااااااا
باي گلم
خيلي عكساي قشنگي بود
و البته متني رو هم كه بگراندشون نوشته بودي نشون از احساس لطيفت داره
موفق باشيد
از وقتي رفتم تا امروز چقدر پست جديد گذاشتيد!!! خلاصه ببخشيد كه دير خدمت رسيدم.
وقتي دلتنگي عباد خوب خدا رو ميبينم فكر ميكنم چرا اين دنيا اينقدر تنگه؟ چرا اين دنيا بايد اينچنين باشه؟ يادم مياد به روايت زيبايي كه همه مشكلات رو حل ميكنه. ان الدنيا سجن المؤمن. آره واقعا اين دنيا زندانه براي همه مؤمنان. اگه بهمون خوش بگذره توي اين دنيا بايد به ماهيت مومن بودنمون شك كنيم.
خلاصه اينكه (اگه وقت كرديد پست انالله و انا اليه راجعون رو بخونيد) اگه احساس تنگي كرديد بدونيد كه راه درستي رو در پيش گرفتيد.
يا علي
خواهي نشوي رسوا...!!
خوني كه از گلوي تو تراويد، هر چيز و همه چيز را در كائنات به دو پاره كرد در رنگ! اينك هر چيز يا سرخ است يا حسيني نيست!
دوستت دارم
و به يادتم
.........................
بايد کتاب را بست.
بايد بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه کرد،
ابهام را شنيد.
بايد دويد تا ته بودن.
بايد به بوي خاک فنا رفت.
بايد به ملتقاي درخت و خدا رسيد.
بايد نشست
نزديک انبساط
جايي ميان بيخودي و کشف.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عزيزم نرگسي
امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السو
(دعاه) جا افتاده....
يادمه اوندفعه با موزيك وبلاگت همه رو سورپرايز كردي
اينبار هم با اين شروع قشنگ شعرت
يادش بخير...